inam az tavalodam

به نام خداوندی که فاطمه را 22 بهمن آفرید...
کلاس ما در انتظار یک شیرینی درست و حسابی غوغا آفرید .کل مدرسه به فنا رفت.
طبق اصل ماده ی 24 کلاس 1.2 دبیرستان تبصره ی دوم : که هر کس در تولدش برای کلاس شیرینی بیاورد در غیر این صورت بیتا جان و خود خوشگلم زحمت قرمز کردن صورت دانش آموز مورد هدف را بر عهده می گیرد . من هم جز این قانون اجباری قرار گرفته می خواستم برای کلاس شیرینی بیاورم کـــــــــــــــــه . . .. عوامل نحسی مانع دست یابی گداهای کلاسمان به شیرینی های نازنینم
شدند. ماجرا این گونه است که 2 قوطی شیرینی محتوای 60 عدد ناپلئونی بودکه طبق محاسبه قرار بود نفری 2 عدد برسد که من از حق خودم گذشتم تا بیتا 3 تا بخوره .ولی متاسفانه پیک اشتباهی 1 قوطی را به کادر دفتری داد تا کوفت کنن 1 قوطی هم اضافه ماند ناظم نخودمغزمان از کیسه ی خلیفه بخشش کرد، داد به کلاس های دیگه تا بخورن و به اموات شهیدان دوره ی انقلاب صلوات بفرستن وقتی من فهمیدم که شیرینی های تولدم که قرار بود شکم کلاسمونو پر کنه ،تا آبدارچی خورده شده ولی به ما نرسیده و زمانی که دیدم معلم دینی پارسالمون تا حد خفگی زده به رگ تازه داره برای بچه هاشم می بره ...زرزر کردم در حد سیل آسا .بیتا هم داشت از یه طرف به اعصابم می رید فقط می خندید . وقتی دیگه حالم رو به موت بود مدیرمون که از شدت شیرینی زدگی خوابیده بود به زور خودشو بلند کرد و گفت که من عین همون شیرینی رو برات سفارش می دم بیارن و در این زمان نیش 32 دندانه ی بیتا هم بسته شد .بعد یک ساعت علافی شیرینی رو آوردن به حساب مدیر شیرینی زده ... تازه گدا ها جمع شده بودند در حال باز کرده بودند که....با حجم اندک دامارکی روبه رو شدند.

سکوت کلاس رو گریه های من و خنده های گوش کر کن بیتا پر کرده بود . حالا بعد این غم بزرگ که کمرمو شکست به کنار یکی می خواست دهن بیتا رو با موج منفی اومدنش بکوبه به دیوار...در آخر یک ضربه ی فیل کش تقدیم بیتا کردم که نای حرف زدم درش باقی نموند فقط در لحظه ی آخر گفت که عمرا از شیرینیهات بخورم...

خلاصه به همه ی گدا ها تعارف کردم و تولدمو تبریک گفتن و رفتن ...دوست به این می گن ! فقط بیتای مجروح موند با نگاه مظلوم که صدها حرف می شد از چشماش خوند منم که دل رحـــــــــم...
تعارف کردم بیشوره دیگه هم برای خودش برداشت هم برای خواهرش،مادرش،پدرش، تا بابا بزرگ خوابیده تو قبرش... و یک دونه هم برای من بدبخت نموند ...
One hour later:
حال بچـّه های کلاس یواش یواش به هم می خوره یه دوست عزیز یه wc می شتابه ... من در حال بالا آوردن روی صورت بیتا( حالا هیچی نخوردم که این طوری شدم) ...بیتا خوابیده روی کاشی ها در حال جان دادن ... و جای خالی سارا !

______________

حالا از بس اعصابم خورده دادم بیتا اینو تایپ کرده هروخ خوب شدم سروسامونش میدم

دنیا ...

ﯾﺎﺩﺗﻭﻧﻪ ﺗﻮ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽﺷﺪ
ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﯼ ﺁﺑﺨﻮﺭﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯾﺬﺍﺷﺘﻦ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ
ﯾﺎﺩﺗﻭﻧﻪ ﺷﺒﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺖ ۱۲ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ
ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺳﺮ ﺳﺎﻋﺖ12 ﺳﺮﻭﺩ ﻣﻠﯽ ﻭ ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﻗﻄﻊ ﻣﯽ ﺷﺪ .… ﺳﺮ ﺯﺩ ﺍﺯ ﺍﻓﻖ … ﻣﻬﺮ
ﺧﺎﻭﺭﺍﻥ !:- )
ﯾﺎﺩﺗﻭﻧﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﮐﻒ ﺩﺳﺘﻤﻮﻧﻮ
ﻧﺸﻮﻧﺶ ﻣﯿﺪﺍﺩﯾﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ: ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺁﯾﯿﻨﻪ

ﯾﺎﺩﺗﻭﻧﻪ ﺁﻟﻮﭼﻪ،ﺗﻤﺮﻩ ﻫﻨﺪﯼ ، ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺁﻻﺳﮑﺎ , ﻫﻤﺸﻮﻥ
ﻫﻢ ﻏﯿﺮ ﺑﻬﺪﺍﺷﺘﯽ !
ﯾﺎﺩﺗﻭﻧﻪ : ﺗﻘﻠﯿﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ … ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺟﺰﻭ ﺣﯿﻮﻭﻧﻪ !
( ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﺮﺹ ﺩﺭﺍﺭ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ
ﺯﻣﺎﻥ ! )

ﯾﺎﺩﺗﻭﻧﻪ ﺧﻂ ﮐﺸﻬﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﻣﺤﮑﻢ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺭﻭ ﻣﭻ
ﺩﺳﺘﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﻣﯾﺸﺪ !
ﯾﺎﺩﺗﻭﻧﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺻﺪ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﻣﯽﺩﺍﺩﻥ ﺧﺮ ﮐﯿﻒ
ﻣﯽﺷﺪﯾﻢ ،ﻫﺰﺍﺭ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩﻥ ﺧﻮﺩﻩ ﺧﺮ
ﻣﯽﺷﺪﯾﻢ

ﯾﺎﺩﺗﻭﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻌﻬﺎ ﻣﭻ ﺩﺳﺘﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ
ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ، ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺑﯿﮏ ﺭﻭﯼ ﺟﺎﯼ ﮔﺎﺯﻣﻮﻥ
ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ ﻫﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻟﺨﻮﺷﯿﻤﻮﻥ
ﺍﺯﻣﻮﻥ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪﻩ، ﺫﻭﻕﻣﺮﮒ ﻣﯽ
ﺷﺪﯾﻢ !

ﯾﺎﺩﺗﻭﻧﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺭﺱ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﺍﻟﮑﯽ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ
ﮔﻮﺷﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﻡ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﺘﺮﺍﺷﯿﻢ !

ﯾﺎﺩﺗﻭﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﺮﺩﻧﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﮎ، ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ
ﻣﺜﻞ ﻣﻈﻠﻮﻣﺎ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﯿﻠﻪ ﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺎﺏ،
ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﻠﺘﻤﺴﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ؛ ...